- نویسنده : ناهید هدایتی
- 14 اکتبر 2025
- کد خبر 15770
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /

به گزارش کافه خبر قزوین؛روزی روزگاری، جوانی بود که به جای قلم، بیشتر عمر خود را صرف نشئگی میکرد، زمان گذشت و نسیم سیاست، او را از کوچههای تنگ و تاریک گذشته، برداشت و بر صندلی چرمی رسانه نشاند.
شیخی فرزانه، قلمی در مشت او نهاد و گفت: آدم باش و دست از کارهای گذشته بردار و از امروز صدای مردم باش، یادت باشد گذشته برای تو آیندهای ندارد.
ناگهان آن کس که روزی سنگ تیپا خورده رسانه بود، در صف مصاحبه شوندگان قرار گرفت! برایش ساختمان گرفتند، تجهیزات خریدند، کت نو به تنش پوشاندند و عطر مدیریت بر تنش زدند.
بهمرور، سایه خودش را هم جدی گرفت، در کوچه اگر گربهای میو میکرد، میپنداشت خبرنگاریست در پی مصاحبه با او! هرجا نشست، از دوستی با بزرگان گفت و از چاینوشی با مقامات!
مرد بیخبر از معنا، ، پندها و نصیحتهای شیخ فرزانه را فراموش کرد، هرچه شنید نوشت، و هرچه گفتند چاپ کرد، آن هم نه از روی ایمان که برای چند کیسه پول بیشتر چشمانش را بر روی گذشته بست.
افسوس که در کیسهاش جز کاغذهای اجارهای خبر چیزی نبود، نوشتههایش بوی پول میداد و تحلیلهایش مزهی سفارش، هر جملهای که مینوشت، از جایی فاکتور میگرفت.
دور و برش را چند تحسینچی جمع کرده بودند که آنها هم با کف و سوت و هورا برایش به جای جاه، چاه میکندند.
او به جای ورود به حریم حقیقت، پا در خلوتِ دیگران میگذاشت تا از آبروی مردم، پلهای برای منفعت خویش بسازد و کیسه دنیا پر کند.
قصه از جایی تلخ شد که شنیدند این مدیرنمای تازه نفس، بر سر همان سفرهای که از آن سیر شده بود، چنگ انداخته و با رقیبان دیروز همکاسه شده است.
یاران قدیمیاش گفتند: برادر! نان آن سفره را خوردی، چرا نمکدانش را میشکنی؟ امروز مردم در خلوت میگویند: او همان است که نان خورد و حرمت را فروخت.
همین شد که جوان قصه ما از سکه افتاد، چون سیاسی شدن آسان است، اما مرد سیاست ماندن سخت./