- نویسنده : ناهید هدایتی
- 18 ژانویه 2022
- کد خبر 9432
- بدون نظر
- ایمیل
- پرینت
سایز متن /
به گزارش کافه خبر قزوین،روزنامه اعتماد نوشت: «در سال مشروطیت، پنج ماه بعد از فرمانی که پدرش صادر کرده بود، به تخت سلطنت نشست و در چنین روزی تاجگذاری کرد. صدراعظم آن روز ایران، میرزا نصراللهخان مشیرالدوله بود و خود او وظیفه گذاشتن تاج روی سر شاه جدید را به عهده گرفت. مشیرالدوله آن زمان پیرمردی خسته بود و گاهی اشتباهاتی کوچک هم مرتکب میشد. روز مراسم هم هنگام انجام کار ناخواسته تاج را پس و پیش کرد و به همان شکل، آن را روی سر شاه گذاشت. پشت تاج روی پیشانی شاه قرار گرفت. ابتدا چند نفر از درباریان، بعد خود شاه و سپس صدراعظم هم متوجه اشتباه پیشآمده شدند. شاه پیش از آن که پچپچ حاضران در مراسم بالا بگیرد، خودش تاج را برداشت و آن را چرخاند و درست روی سرش گذاشت.
اتفاق ساده و به ظاهر بیاهمیتی بود و حتی بسیاری از درباریان که در مراسم حضور داشتند متوجه آن نشده بودند اما خبرش به بیرون درز کرد و نشانهای بد و شوم تلقی شد. ذهنیت مردم زمانه نسبت به شاه جدید چنان بود که هر شایعه و تفسیر منفی دربارهاش را مثل واقعیتی قطعی میپذیرفتند. مردم دوستش نداشتند و بسیاری از هواداران انقلاب از او متنفر بودند. به قول مخبرالسلطنه هدایت «احساسات بد ضد شاه زیاد بود» تا جایی که در چند شهر – مثل رشت – جشنهای تاجگذاری را تحریم کردند.
محمدعلیشاه در دوران ولیعهدیاش، در مقطعی از ماههای منتهی به پیروزی انقلاب، با جنبش مشروطیت همراهی نشان داده بود اما به مردی مستبد و مخالف با تغییرات جدید شهرت داشت. آنهایی که او را بهتر و از نزدیک میشناختند، میدانستند که بیشتر از آن که شبیه پدرش باشد، خوی و منش پدربزرگش ناصرالدینشاه را به ارث برده است، خودش را مهمترین مرد روزگار («قبله عالم») میبیند و اصلا به چیزهایی مثل مجلس شورای ملی و مشروطیت قدرت شاه و پایبندی به قانون اعتقادی ندارد. در آغاز، به اکراه و اجبار مشروطیت را پذیرفت اما بعد گروهی از دشمنان قانون و آزادی را دور خودش جمع و دربار را به مقر ضدانقلاب تبدیل کرد. بعد به جنگ مشروطیت رفت و در کودتایی خونین، نخستین مجلس شورای ملی را به توپ بست و منحل کرد. تصمیم به سرکوب قطعی انقلاب و دستگیری و مجازات همه انقلابیها داشت اما آزادیخواهان تسلیم او نشدند. جنگ داخلی درگرفت؛ جنگی که با فتح تهران و خلع محمدعلیشاه از سلطنت به پایان رسید. محمدعلیشاه آبروی نداشتهاش را با فرار به سفارت روسیه تزاری – که آن زمان در چشم مردم ما منفورترین دولت جهان بود – برد و این فصل از زندگیاش با ننگی پاکنشدنی به پایان رسید. پس دوره فرمانرواییاش طولانی نشد و به سه سال هم نرسید.
حسن پیرنیا – پسر همان مشیرالدوله صدراعظم که بعد از مرگ پدر عنوان مشیرالدوله را از او به ارث برد – بعدها داستانی را برای عبدالله مستوفی روایت کرد که مستوفی در جلد دوم کتاب «شرح زندگانی من» به آن اشاره میکند. پیرنیا گفته بود خواهرم شبی در خواب دید که پدرم – که آن زمان هنوز صدراعظم نبود – به خانه آمده و تاجی در دست دارد، گفت: «این تاج محمدعلیمیرزاست. باید الساعه بروم و بر سر او بگذارم.» تاج را روی یکی از طاقچههای خانه گذاشت و رفت تا رسمیترین و بهترین لباسش را بپوشد؛ خواهرم به تاج نزدیک شد و دید از برف ساخته شده است و از پدرم پرسید: «این تاج از برف است؟» و پدرم پاسخ داد: «برای مدتی که او بر تخت میماند، کافی است.»