از روز جمعۀ گذشته مدام بهیاد داستان کوریِ خوزه ساراماگو میافتم. در رمان کوری، مردم یک شهر همگی باهم کور شدند. یک مرد کور شد و به خانه رفت و با همسرش برای درمان پیش پزشک رفتند، چشمپزشک کور شد، و از فردای آن روز هر کس با آن مرد ارتباط داشت کور شد و این کوری به همۀ مردم منتقل شد، بهجز همسر چشمپزشک.